شام سیاهی
بنگر این شام سیاهی ، نشانی از سحر نیست
سرایش را به جزغم بر کسی بگشوده در نیست
بدین نیشترهایش که می سازد ز زهر تیرگی
جزاین کنج ِدلم را نشان دیگرش در نظر نیست
مرهم از بهرِ دل ریش، چه می سازم به مستی ؟
! مرده ای را حاجتش ، جام باده و ساغر نیست
در این ویرانه دل ویرانه آتشگه ، چه جویم من ؟
همه سرد وخموش،هیچ از آن شور و شررنیست
آه ازرقص ِشعله های سرکش آن آتش شوریده دل
دیگرش حتی ، نشان ازکورسوی شعله آخر نیست
دیدی ای دوست چه سان دیر به بزم دل نشستی ؟
!همه رفتند و جز رقص شوم باد و خاکستر نیست
گرچه هی زاری کشم ، از این شب سرد و سیاه
هنوز، زان بارسنگین غمش خم بر این پیکر نیست
مانده در زندان تاریک شبم ، اسیر سایه ی غمم
به دار درد آویختنم ،لیکن این مرگ،مرا باور نیست
زین سرای بد گََرَم با صد خطر،خویشتن به دربرم
کزدل وجان گذشته ام، برسر دگرم فکر خطر نیست
گر هم از این رهگذرباری بود ،من دگر هیچش برم
!چون سبک فریاد برمی آورم:خوشترزین سفرنیست
سلما
بهار 1385
1 Comments:
mamoolan be weblog man ke matrookash kardam mesle khodam hishky sar nemizane ... vase hamin dige yadam rafte chetori bayad comment javab dad..
Post a Comment
<< Home