برگه امتحان را تحویل استاد داد . با حالتی آرام کیف و کتابش را برداشت و از سر جلسه بیرون آمد. تا به درِ خروجی انتهای سالن برسد ، پاسخ برخی سوالات را در کتاب می گشت. چند تا غلط؟! حوصله ی شمارش غلطها و نمره را نداشت . می دانست که خراب کرده و با بی حوصلگی دم در خروجی سالن کتاب را در کیف گذاشت. اولین دکمه ی پالتوی قهوه ای را زیر گلو محکم کرد و شال گردن کِرم رنگش را یک دور کامل دور گردنش پیچید و دستها را در جیب برد. سوز سرمای دی بیداد می کرد. دانشگاه هم خلوت بود . .از همان خلوتی های بی سر و صدای کسل کننده ی فصل امتحانات
در محوطه چند نفری پراکنده این طرف و آن طرف می رفتند و جزوه ها را به هم نشان می دادند و گاه زیر لب چیزی را زمزمه وار حفظ می کردند . سرما همه را می راند و جز صدای کلاغ ها چیز واضح دیگری به گوش نمی رسید. تمام صورتش را تا نوک بینی در شالش فرو برد و با قدمهایی آرام خود را به بوفه رساند. سرما همه را به اینجا کشانده بود و کمی شلوغ به نظر می رسید. یک راست جلوی پیشخوان رفت و یک کاسه سوپ داغ گرفت. با چشمانش دنبال یک جای خالی می گشت و یک صندلی کنار پنجره دید. رفت و همانجا نشست. شال و دکمه اش را باز کرد و موهایش را که روی صورتش ریخته بود زیر مقنعه ی سیاه برد. خستگی بیداری شب امتحان در چشمانش موج می زد ولی هیچ میل خواب نداشت. مدتها بود که دچار بی خوابی شبانه بود و روزها را بی آنکه میل
.خواب داشته باشد با خستگی سپری می کرد ، واین فقط به خاطر امتحان و تاثیر آن نبود
با قاشقش محتوای کاسه را اندکی جابه جا کرد. میل خوردن هم نداشت . نوک قاشق را در دهان برد و باز درون کاسه گذاشت ، و با
.حالتی آرام و خسته و خیره از پنچره به بیرون زل زد
چند دانه ی کوچک و معلق سفید در هوا دیده می شد که به تدریج شدت می گرفت. بالاخره بارید! از دیروز تمام حواسش به هوا و سرمای آن بود و منتظر برف. دانه ها رفته رفته درشت تر می شدند و زیباتر. این اولین برف سال بود و امسال کمی دیرتر از سال
.گذشته باریده بود
سال گذشته! بی اختیار باز یاد پارسال و خاطراتش افتاد. از وقتی هوا سرمای زمستان را به خود گرفته بود، بدجوری دلش برای آن لحظه های خوشی که پارسال همین موقع داشت، تنگ شده بود . چقدر خوب بود! چقدر خوش می گذشت ! فضای درس و دانشگاه دلنشین و پویا بود، با شور و هیجان تمام وقتش را صرف فعالیت و پروژه های درسی می کرد. از همه مهمتر جو گرم و صمیمی دوستان بود. دوستان دانشگاهی ، دوستان صمیمی ، میترا ، نسیم ، مریم و باز چند تا از دوستان قدیمی و ... ایمان ! پسر خوب و خوش
...فکری بود. حدود چند ماهی می شد که دوستی ساده و مختصری با او پیدا کرده بود و از حرفهایش لذت می برد. اما
نگاهش را به کاسه ی سوپ برگرداند و باز چند قاشق مختصری به آهستگی از آن خورد. با خود اندیشید: ((چقدر زود گذشت! یک سال ...)) به دانه های سفید و درشت برف خیره شد. همه چیز به یکباره خراب شد ! نه... همه چیز را خودش به یکباره خراب کرد! نه... بخشی را خودش به یکباره خراب کرد و بخشی دیگر راهم دست مددکار روزگار ، که در خرابی و ویرانی خوب مدد می رساند ، خراب کرد. یک سال بود که همین طور روز و شب را سپری می کرد ، بر خلاف سال پیش ، دست به هر کاری می زد به ته نمی رسید، پروژه های درسی همه نصفه و نیمه کاره و کمی هم افت تحصیلی . بیشتر از همیشه گوشه نشین ، بیشتر از همیشه بی انگیزه و
!عاطل وباطل
از کجا شروع شد؟...)) به اطراف نگریست . حسابی دور و برش شلوغ بود و همه جا زمزمه ی امتحان و نمره و افتادن و پاس ))
کردن! از جا برخاست ،هیچ حوصله ی آن فضا را نداشت . خسته تر از همیشه به نظر می رسید. دلش می خواست در اولین برف
.زمستانی قدم بزند. باز شال و پالتو را محکم کرد و با قدمهایی آرام و مطمئن بیرون رفت
برف نرم وسپید دست نوازش گرش را بر سر و روی کوچه و خیابان می کشید و انگار همه جا به زیر این نوازش پاک، آرام آرام به خواب می رفت. پیاده روها خلوت بود و فقط گاهی صدای عبور اتومبیلی سکوت را در هم می شکست . صورتش را تا نوک بینی در شال فرو برد و سعی کرد در ذهن آشفته اش دنبال چیزی بگردد : ((از کجا شروع شد؟... چی شد که یه باره خراب شد؟...همه چیز که خوب بود ،تا پارسال ، تا اول ترم شیش ... )) با صدایی زمزمه وار گفت : ((همه اش از اون رو اوردن دوباره به اون کتابای مسخره شروع شد ... از اون اندیشه های بی سر و ته استحاله وکشف وجود .... از اون خیر سرم غرق شدن در روح هستی و ... از اون میل ناگهانی به عزلت... از اون گرایش عجیب به انزوا ...)) پیچید. وارد خیابانی شد که از خیابان قبلی خلوت تر بود. " انزوا " ! چیزی بود که خود می خواست. یک سال پیش همین موقع ها بود که با آن نیروی دافعه ی قوی اش که چون ودیعه ای الهی در خود داشت ، همه را به راحتی از خود رانده بود. مثل این سرمای دی که همه را می راند! از تمام کسانی که دوستشان داشت ، حتی از ایمان که معتقد بود پسری با فهم و دوست داشتنی است ، از همه فاصله گرفته بود ، خیلی زیاد. . ناگهان تصمیم گرفت که در لاک خود فرو رود . نه سراغی از کسی می گرفت و نه وقتی سراغش را می گرفتند جوابی می داد.فقط گاهی یکی دوتا از بچه های دانشگاه پیشش بودند آن هم
.از سر اجبار درس و پروژه و دیگر هیچ
بر سرعت قدمهایش افزود . زیر لب با خود می گفت : ((حوصله ی هیچ کی رو ندارم... دیگه حوصله ی خودمم ندارم ... از این وضعیتم داره حالم به هم می خوره ، یک ساله که هیچی تو زندگیم پیش نمی ره، یا شایدم خیلی بیشتر از یک ساله که هیچ جوری پیش نمی رم ، سر جام یا درجا می زنم یا پس می رم ... همه اش مسخرگی ، همه اش بی ثباتی... همه اش دغدغه های مزخرف فکری و روحی ... همه اش درگیری با چیزای گنده تر از هیکلم، گنده تر از شعورم ... همه اش معلقی ،همه اش بی نتیجگی ... همه اش شلنگ تخته انداختن و آخرش هیچ غلطی نکردن ...اَه ...اَه ... حالم و بهم می زنه... )) سرش را بالا گرفت تا نفسی بگیرد . برف هوا را تمیز می کرد .چند نفس عمیق هم با دهان کشید. عینکش را که برف تمام سطح آن را با بالا گرفتن سرش پوشانده بود از چشم در آورد و در کیف گذاشت و باز ادامه داد.کاش می توانست بی تفاوت باشد. کاش می توانست مثل خیلی های دیگر که تمام زندگی شان را با لذت سپری می کنند ، فقط به لذت فکر کند. کاش می توانست مثل خیلی های دیگر دنیا را از دریچه ای کوچکتر و ساده تر ببیند. کاش می ،توانست فقط آمده باشد که بخورد و بریزد و بپاشد و بمیرد و آبی از آبی هم تکان نخورد. کاش میتوانست ذهن آشفته اش را آرام کند
.کاش می توانست روح معلقش را از این سر در گمی رها کند. کاش می شد
به پل هوایی رسیده بود. سرش را از گریبان بیرون آورد و اطراف را نگریست. برف از شدت افتاده بود و چند دانه ی کوچک و معلق
.و سرگردان سفید در هوای پاک بعد از بارش می چرخیدند. بالا رفت
... خانم ، یه فال می خری ازم -
از این بچه هایی بود که نه سرما سرشان می شد و نه گرما و در هر حالتی و در هر جایی _ مثل بالای پل _ آدم را گیر می انداختند که
:چیزی ازشان بخری
... برو بچه جون ... نمی خوام... برو باریکلا -
... یدونه بگیر ، تو رو خدا ... یکی بگیر -
... ای بابا -
... تو رو خدا ، تو رو جونه هر کی دوست داری -
خیلی خوب... چنده؟ -
... صد تومن ... بیا وردار -
: با خنده گفت
... هوا سرد شده ارزون کردید ؟-
دسته ای از پاکتهای رنگی را جلوی چشمانش گرفت. یکی را کشید . پسرک پولش را گرفت و از پله ها پایین رفت.روی پل کسی نبود ، همانجا ایستاد. خسته بود و پوتینهای قهوه ای که تا نیمه ساق پا روی شلوار جینش بالا آمده بود ، روی پایش سنگینی می کرد . پاکت
: را پاره کردو بیت اول را خواند
((صلاح کار کجا و من خراب کجا ..... ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا ))
هوا حسابی تمیز شده بود و از آن بالا همه چیز واضح تر به نظر می رسید : خیابان زیر پل و تردد ماشینها ، کوهایی که در ابر و مه فرو رفته بودند و آسمانی که با ابرهای سپیدش پاکتر و نزدیکتر از همیشه جلوه می نمود. بیت اول را دوباره زمزمه وار خواند و بی آنکه ادامه بدهد کاغذ را در جیبش گذاشت . لبخند تلخی زد : (( این هم از فال ما ! این هم فهمید که من اساسی پرتم و تعطیل !... چقدر دور افتادم... اصلا کجا افتادم ؟... صلاح کار کجاست و من کجام ؟... چقدر تفاوت راه؟... اینم از تقدیر و فال ما....خراب !!! )) از پله ها پایین آمد. سرد بود و باز تا دماغ در شال خود فرو رفت : ((خدایی چه فال و تقدیر راستی ، کف کردم! ... کاش یه ذره واسه دل خوشی ام که شده ، دروغ بود !))آه عمیقی کشید : ((کاش زندگی یه ذره دروغ بود ! کاش این همه راستِ عالم یکباره روی سرآدم خراب نمی شد... کاش اینقدر ضعف و بد بختی ام را به وضوح نشانم نمی داد ... کاش زندگی کمی مسخره بود ... کاش دنیا بازی بود ... اونوقت تکلیف آدم عین روز روشن بود : بازی ! مسخرگی ! بیهودگی ! دیگه دنبال چی می خوای بگردی ؟ ... کاش با مردن همه چیز تموم می شد! .. کاش ادامه نداشت ...کاش بعد از مردن عدم بود و بس ...تصور زندگی دوباره؟ نه!!! ... کاش اصلا نبود ... کاش هیچی نبود ...هیچ ِ هیچ !!! ولی بدبختی اینجاست که... )) سرش را بالا گرفت و با چشمانی نافذ به رو به رو نگریست : ((بد بختی اینجاست که همیشه یه چیزی هست! که نمی ذاره در برم ... هی گیر می ده و نمی ذاره بی خیال شم .... که همه اش هست ... که بلاتکلیف تر از همیشه ام می کنه .... که بیچارم می کنه ....که هر چی زور می زنم ، نمی فهممش! )) سرش را بالا گرفت و شالش را باز کرد. گر گرفته بود : (( که هر چی نزدیکتر می شم دورتر می رم ... که هر چی بیشتر فکر می کنم پرت تر می شم ... با من چه می کنه ؟... کاش می شد فقط برای یک لحظه ، فقط یک لحظه نباشم ... یک لحظه عدم ! ... ولی نمی شه .... گیر افتادم ، تو این جریان
((!...پیوسته ی هستی گیر افتادم ، ... اینجا کششی هست که من و به یک "بود ِ ابدی" می کشه و اپسیلن ثانیه ای مجال فرار نمی ده
.
به میدان رسیده بود. اینجا شلوغ تر بود و جمعیت می رفت و می آمد. برف دوباره شروع به باریدن کرده بود و جلوی موهایش را که تازه کمی خشک شده بود ، باز برفی و خیس می کرد. دور میدان کافی شاپی بود که گاه برای فرار از فشار ذهن آشفته آنجا می رفت . از پله هایش بالا رفت و با نگاهی به این طرف و آن طرف یک میز خالی یافت و رفت و نشست. روی دیوار کافی شاپ تابلویی به خط بسیار خوش از یکی از اشعار سهراب آویزان بود که یکی از خطها که درشت تر از بقیه نوشته شده بود همیشه توجه او را جلب می
"....کرد : "... روح من گاهی ، مثل سنگ سر راه خود حقیقت دارد
لبخندی زد : ((اونم چه قلوه سنگهایی !... قلوه سنگهای درشت حقیقت ، که هر بار میام تو این روح بی نوا یه گشتی بزنم ، زیر پام می لغزند و با مخ می رم پایین! اصلا کاش فقط همین قلوه سنگا بودن ... روح من که شده یه کوهستان سنگی... باید برم کوه کندن یاد
((!...بگیرم نه راه رفتن و گشتن ! .... عین فرهاد! )) یه نگاهی به گارسن کرد : ((اون بد بخت هم کوه حقیقت می کَند که افتاد و مرد
: با دست اشاره ای کرد
... ببخشید -
بله خانم ، بفرمایید... چی بیارم خدمتتون ؟-
...یه قهوه ترک و یه -
: اندیشه ی پلیدی عین باد در ذهنش چرخید. با لرزشی در صدا گفت
... و یه نخ سیگار-
چیز دیگه ای نمی خواید؟ -
.نه -
اگر مادرش بفهمد چی؟ اگر پدرش بفهمد چی؟ مدتها بود که می خواست سیگار را تجربه کند و اگر خوب بود و خوشش آمد برای همیشه
...یک جوری پنهانی بکشد. بارها دیده بود که بسیاری از دخترها در کافی شاپ می کشند. ((نه، نه ... به پدر مادرم فکر نخواهم کرد
((...قایمکی می کشم ... این اولین بارمه ... کسی که نمی فهمه .... اگه خوشم اومد و ذهنم و آروم کرد ، بعدا یه کاریش می کنم
. بفرمایید خانم-
... مرسی-
نگاهی به سیگار باریک کرد و آن را بین دو انگشت خود گرفت . انتهای آن را به لب نزدیک کرد و سعی کرد با فندکی که کنار سیگار
.برایش آورده بود ، آن را روشن کند
صدای انفجار سرفه اش توجه همگان را جلب کرد . همه بر گشتند و نگاهش کردند. سرفه اش بند نمی آمد . پشت سر هم. یک ذره از قهوه ی داغ را خورد. بهتر شد : ((اَه ... خاک تو سرت کنن ... گند زدی باز ... جلو این همه آدم ضایع شدی ، خیالت راحت شد؟...)) بلند شد: ((بازم خواستی ازون غلطای گنده تر از هیکلت بکنی ...)) جلوی صندوق رفت و حساب کرد و بیرون زد
.باز هم زیر برف قدم زد ، با بیهو دگی و کلافگی . خسته بود ولی دلش می خواست هنوز راه برود
احساس واماندگی می کرد ، از اینکه دیگر نمی توانست خوب و بد را از هم تشخیص دهد ، از اینکه دائما مثل یک آونگ نوسان می کرد و سکون نمی یافت ، خسته بود. : ((خدایا ! ... چرا اینجوری می شه ؟... چرا اینقدر ذهنم آشفته است؟... چرا آروم نمی شم؟... من کجا گم شدم ؟... که اینقدر دربه در می گردم و خودم و پیدا نمی کنم؟... صلاح کار کجاست؟... من کجام؟... خدایا ! ... آخه چرا باید این قدر
((...فاصله داشته باشم؟ با همه چیز با همه کس! ....با تو! ... این همه تفاوت راه واسه چیه؟ از کجاست؟
.سرش را از گریبان بیرون آورد و اطراف را نگریست
... خانم ، بفرمایید تست عطر ، خانم -
روبه روی یک عطر فروشی دور میدان بود . دستش را دراز کرد و نوار باریک آغشته به عطر را از فروشنده گرفت. آن را به
: دماغش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید. لبخندی زد
.
چه عطر مردونه ی قشنگی ! مردونه است ،نه؟ -
بله خانم ، ولی بوش خیلی خوبه خانم ها هم می برن ، بدم بهتون ؟ -
: لبخندی زد
... آخه من که عطر مردونه نمی زنم -
: زن فروشنده با شیطنتی گفت
... خوب واسه یکی دیگه بگیرید -
: لبخندش محو شد. با صدایی آرام و آهسته گفت
... نه خانم ، مرسی ... نمی خوام -
.باز سرفه اش گرفت . ((لعنتی...)) . نوار باریک را مچاله کرد و در جیبش گذاشت و در یکی از خیابانها پیچید
دلش تنگ شده بود. دلش برای لحظه های خوش و با طراوت زندگیش تنگ شده بود. همیشه گاه .و بیگاه دچار اندیشه هایی که او را از بقیه جدا می کرد و در خودش فرو می برد می شد. اما این بار شدیدتر از دفعه های قبل بود. تنهاتر از همیشه بود و بدتر از همه حس گم
.شدگی
برف که گاه می بارید و گاه قطع می شد ، راه رفتنش را تنوع می بخشید. وقتی شدت می گرفت سرش را فرو می برد و قتی هم که مثل حالا بند می آمد ، صورتش را رو به آسمان نگه می داشت. هوای تمیز و نسیم سرد بعد از بارش برایش لذت بخش بود. نفس عمبق می کشید و گاه هم سرفه می کرد : ((اَه ... لعنتی ، ول نمی کنه.... بیکار بودما !.... اَه... همه اش تقصیر این فکرای عوضیه ... کاش می شد به روزای قبل برگشت ! ... مثل یه آونگ آویزون شدم و هی این ور و اون ور می رم ، هی نوسان... اصلا از کجا آویخته ام؟.... پس چرا آروم نمی گیرم ؟ پس چرا یه نیروی مقاوم جلوی این نوسان رو نمی گیره ؟... انگار که تو خلا آویزون شدم ... کجام؟ ...تو
((!!!خلا ؟...آره، تو خلا گیر افتادم .... قرار نیست تموم بشه و ول کنه .... آویزونم آویزون
نزدیک غروب بود هوا سردتر شده بود. دسته ی کلاغ ها هم که طبق عادتشان دم غروب زمستان تمامشان جمع می شوند روی درخت ها و سر و صدا راه می اندازند ، هی از این شاخه به آن شاخه و هی از این درخت به آن درخت می پریدند. ((شدم مثل زمستون! ... شدم مثل دی! ... شدم سرد و یخبندون با درختای خشک و خالی ....که جز صدای دسته ی کلاغ های سیاه ، هیچ آهنگ دیگه ای تو دلم نیست.... کجام؟ تو زمستون؟ ... تو این خیابون؟....)) مکثی کرد : ((خیابون ؟!)) نگاهی به اطراف انداخت. ((وای...)) دستش را روی سرش گذاشت :(( اشتباه پیچیدم... خیابون و عوضی اومدم.... اَه ، لعنت به این حواس پرت ! بازم عوضی شد ... خیابونش که یه طرفست !... باید تمام راه رو دوباره پیاده برگردم...وای...)) هوا کم کم تاریک می شد . نگاهی به ساعتش انداخت : ((اوه اوه....خاک بر سرم ... من فردا امتحان دارم ، هیچی نخوندم ...کی برسم؟...)) با سرعت راه برگشت را در پیش گرفت.((بر می گردم!... همه ی این راهای عوضی رو که پیچیدم ، دوباره بر می گردم ....دیر که نشده...هنوز وقت دارم .. میرم خونه ...)) بر سرعتش افزود : ((بر می گردم ... هر چی تا حالا اومدم و اشتباه بوده باز بر می گردم ....راهش که این نیست...من عوضی اومدم و گم
((...شدم ،... باید برگردم ..باید برگردم
*******
تازه از حمام بیرون آمده بود. دوش آب گرم خستگی اش را کم کرده بود. حالت آرام تری داشت. روی میزش چند کتاب پراکنده به چشم می خورد. نگاهی به آنها کرد و با دست چند سطری از هر کدام را ورق زد. روی صفحه اول یکی از آنها جمله ای با خط خودش ، که در یکی از فیلمهای مورد علاقه اش شنیده بود ، دیده می شد : چه سعادتی
است وقتی که برف می بارد ، دانستن اینکه تن پرنده ها گرم است." ح
بیرون پنجره هنوز برف می بارید .لبخندی زد
((...یکی از کتابهای درسی را برداشت : ((امشب هم تا صبح به خاطر تو بیدارم...فقط به خاطر تو
سراغ پالتویش که آویزان بود رفت. دست در جیبش کرد تا گوشی موبایلش را بیرون آورد. دو چیز دیگر هم در جیب بود. ان نوار
باریک تست عطر! و کاغذ مچاله شده ی فالش! تمام جیب و گوشیش بوی آن عطر مردانه را گرفته بود. باز نزدیک بینیش برد و نفس
: عمیقی کشید. کاغذ فال را دوباره باز کرد
صلاح کار کجا و من خراب کجا........... ببین تفاوت ره کزکجاست تا به کجا
دلم زصومعه بگرفت و خرقه ی سالوس ..... کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
شعر را به طور کامل خفظ بود و زیر لب خواند. از ان شعرهای ناب حافظ بود . رفت و دراز کشید. حوله را از سر باز کرد و موهای نمناک و بلندش را روی بالش پخش کرد .کتابش را روی سینه گذاشت. به بیت آخر رسید
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست ...... قرار چیست ، صبوری کدام و خواب کجا
گوشی موبایلش را جلوی چشمانش گرفت. لیست دوستانش را نگاه کرد : ((ای میترا ! چقدر دلم برای صدای دلنشین و مهربان تو تنگ شده ...همیشه آرومم می کردی....ای نسیم ! تو کجایی؟ چقدر حال می کردم که همیشه قبولم داشتی و بهم جرات می دادی... ای مریم! ای
! مریم! ای دیوونه ی عوضی من .... )) همین طور بالا و پایین می رفت : ایمان
callانگشتش را بی اختیار روی
: گذاشت و بی اختیار فشار داد. یک بوق ... دو تا ... سه تا و
... علو ، بفرمایید -
:بغضی گلویش را فشرد ، صدایش هنوز گرم بود . بغضش را فرو داد
... ایمان -
بَه ، سلام ... بابا این که شماره ی توست ، اینم که خودتی ،... علو! خوبی؟ -
: هنوز مهربان و صمیمی بود . یادش می آمد که چه بد اخلاقی با کرده بود :
... ایمان -
بله ، علو ...من صدات و دارم ...بگو ... چرا چیزی نمی گی ؟ حالت خوبه ؟ -
: دنبال واژه می گشت. چه بگوید ؟ از کجا بگوید ؟ نای حرف زدن نداشت . چیزی در گلویش سنگینی می کرد
... ایمان .... سلام -
. و اشکی که بی امان از گوشه ی چشمش چکید
سلما