Thursday, November 02, 2006

! می افتد

،کنار کوچه بنشسته است
ملول از ماندن و بودن
....نگاهش خیره می ماند
چه سنگین خیرگی بر این سر و صورت
!که هیچ تاب بارش را نیارد ، آن بیچاره نازک ِ گردن
می افتد
بر اندام نحیفش ، خسته می افتد

از این سرمای مرگ آور
،نرم و آرام می پیچد
در آن پاره جامه ای بر تن
نگاهش می پوید رد هر پارگی را
!گنگ و مبهم
،یادگار تیغ زخمی کهنه را ماند
در او هر چاک پیراهن

می افتد
بر این پاریده ها
،چه سان آرام
.....خفته می افتد

سلما

0 Comments:

Post a Comment

<< Home