Saturday, November 25, 2006

نگاهم می کنی

تو نگاهم می کنی
من در تو شیدا می شوم
گیج از این حجم حضور تو
بی خبر از حال دنیا می شوم


تو نگاهم می کنی
،همچو رازی سر به مهر
باز از مِهر تو حاشا می شوم
وین چنین فریادها سر می دهم
کز تو من ، لبریز تمنا می شوم


تو نگاهم می کنی
،از نور پاک آن نگاه
بر تمام سرّ این سحر تو بینا می شوم
پس چنان دیوانه ای غرق فسون
یا که چون مستی به صحرای جنون
من پر از شور تماشا می شوم


تو نگاهم می کنی
،من از شراب چشم تو
جام مینا می شوم
کز تمام مستیش
بی امان سر می روم
،لیک در چشمان تو
طرحی زیبا می شوم


تو نگاهم می کنی
ازهُرم داغ چشم تو
بر تن افتاده ام ، باز بر پا می شوم
در فروغ آن نگاه ، زین شب تار بلند
تا طلوع صبح ِ یلدا می شوم


،تو نگاهم می کنی
....تو نگاهم می کنی و این چنین
در سکوت خویش ، رسوا می شوم
چون غباری بی نشان در پرتو انوار تو
...در هوا می لغزم و
....باز از تو پیدا می شوم


سلما

0 Comments:

Post a Comment

<< Home