.

Thursday, August 31, 2006

شام سیاهی

بنگر این شام سیاهی ، نشانی از سحر نیست
سرایش را به جزغم بر کسی بگشوده در نیست

بدین نیشترهایش که می سازد ز زهر تیرگی
جزاین کنج ِدلم را نشان دیگرش در نظر نیست

مرهم از بهرِ دل ریش، چه می سازم به مستی ؟
! مرده ای را حاجتش ، جام باده و ساغر نیست

در این ویرانه دل ویرانه آتشگه ، چه جویم من ؟
همه سرد وخموش،هیچ از آن شور و شررنیست

آه ازرقص ِشعله های سرکش آن آتش شوریده دل
دیگرش حتی ، نشان ازکورسوی شعله آخر نیست

دیدی ای دوست چه سان دیر به بزم دل نشستی ؟
!همه رفتند و جز رقص شوم باد و خاکستر نیست

گرچه هی زاری کشم ، از این شب سرد و سیاه
هنوز، زان بارسنگین غمش خم بر این پیکر نیست

مانده در زندان تاریک شبم ، اسیر سایه ی غمم
به دار درد آویختنم ،لیکن این مرگ،مرا باور نیست

زین سرای بد گََرَم با صد خطر،خویشتن به دربرم
کزدل وجان گذشته ام، برسر دگرم فکر خطر نیست

گر هم از این رهگذرباری بود ،من دگر هیچش برم
!چون سبک فریاد برمی آورم:خوشترزین سفرنیست
سلما
بهار 1385

Wednesday, August 30, 2006

!بی آغاز

این 100 امین بار که دارم واسه خودم وبلاگ می زنم .... هر کدومش رو که شروع کردم با بی انگیزگی هم تمومش کردم... همیشه وبلاگ زدن برام یه کار مسخره جلوه کرده... که چی حالا؟؟؟؟ مثل یه بیکار بیای اینجا بنشینی و چرت و پرت بنویسی و چهار نفر بیکارتر از خودت بیان بشینن بخونن!!!!!!!!!!!!! آخر مسخرگی، نه؟؟؟


اما خوب ، ظاهرا این دفعه هم از زور بیکاریه ، به خدا بیکار هم نیستنم .... یه عالم بدبختی دارم.... پروژه ها رو سرم بیداد می کنه .... از وقتی تابستون شده یه روز خوش و بی دغدغه نداشتم..... آخ که دلم لک زده واسه یه بعد از ظهر آروم و ساکت.... بی دغدغه ، با یه استکان چای خوش طمع و لذیذ و گرم و... خیره شدن به غروب آفتاب .... بدون فکر کردن به هیچی .... به هیچی هیچی.... آخ آخ آخ

این هم از یادداشت اول این وبلاگ!!! اگه الان دوستم ، قوری قوری ، اینجا بود می گفت : بی ادب پس سلامت کو؟؟؟؟
هیچی ، این بار می خوام این سلام رو هم قورت بدم.... به کی سلام بدم آخه.... ولمون کن تو رو خدااااااااااااا

شاید این بار تو این وبلاگ شعرامو بذارم .... تو وبلاگای قبلی فقط نشستم وبلاگ زدم و اراجیف و لاتاالات توش نوشتم، این بار اگه تو وبلاگم کمتر حرف بزنم شاید دیرتر دلمو بزنه .... نمی دونم