.

Saturday, November 25, 2006

نگاهم می کنی

تو نگاهم می کنی
من در تو شیدا می شوم
گیج از این حجم حضور تو
بی خبر از حال دنیا می شوم


تو نگاهم می کنی
،همچو رازی سر به مهر
باز از مِهر تو حاشا می شوم
وین چنین فریادها سر می دهم
کز تو من ، لبریز تمنا می شوم


تو نگاهم می کنی
،از نور پاک آن نگاه
بر تمام سرّ این سحر تو بینا می شوم
پس چنان دیوانه ای غرق فسون
یا که چون مستی به صحرای جنون
من پر از شور تماشا می شوم


تو نگاهم می کنی
،من از شراب چشم تو
جام مینا می شوم
کز تمام مستیش
بی امان سر می روم
،لیک در چشمان تو
طرحی زیبا می شوم


تو نگاهم می کنی
ازهُرم داغ چشم تو
بر تن افتاده ام ، باز بر پا می شوم
در فروغ آن نگاه ، زین شب تار بلند
تا طلوع صبح ِ یلدا می شوم


،تو نگاهم می کنی
....تو نگاهم می کنی و این چنین
در سکوت خویش ، رسوا می شوم
چون غباری بی نشان در پرتو انوار تو
...در هوا می لغزم و
....باز از تو پیدا می شوم


سلما

Saturday, November 04, 2006

ناب

شمع فسرده ای بَرَم نشسته آب می شود
چشم خمارخسته اش خموش خواب می شود

تیرگی هم ز هر جهت ، دامن نور می درد
عمر درخشش سرور ، عمر شهاب می شود

نیست دگر در آسمان ز مهر و ماه هم خبر
مهره ی مهر آسمان ، پشت سحاب می شود

چه می دوی چو آهوان، مست در این دیارغم؟
غزال ِ مست دشتی اش چنگ ِ عقاب می شود

چشم مبند به عالمی که گاه ِعجز و تشنگی
رنگ خوشش به هرطرف رنگ سراب می شود

عجب ز پیر نقشه گر! به هفت رنگ نقش او
نقشه ی بوم هستی آم ، نقش بر آب می شود

وآنچه که می سازمش دوباره از جان و دلم
به سیل ویرانگر او باز خراب می شود

دل است کزین رهگذر به درد می زند ولی
به شوق کس نمی تپد، بی تب و تاب می شود

گرچه نمانده است در او ز نیک و بد دگر اثر
بازم از این سرای بد ، پی ِ صواب می شود

وین همه رنج کهنه ام گرچه خرابه اش کند
.بازم ازاین خمر ِ خراب، چون می ناب می شود
سلما

Friday, November 03, 2006

دوبیتی

درختی را بمانم من در این ویرانگه باغ
که از جور خزانش دل ملول است سینه پر داغ
چنینم برکند هر دم ز تن آن جامه سبز بهاری
که بردوزد تنم سیه رختی به دست این دو صد زاغ
سلما

Thursday, November 02, 2006

دو بیتی

باز من ماندم و یک شب پنهانی غم
خیره در چشم هم ونشسته روبه روی هم
او فسانه ها می گوید از فتح خویش بر آدم
من بی صدا می گریم زین برد و باخت در هر دم
سلما

پر

،شبی
،پشت خالی ای پنجره ها
،خاطره پرواز از حاشیه چشم من
!پر زد
،پر نمناک غم رفتن آن
!زیر سایه پلک خمیده ام ، نشست

،بر صورتم به یادگار ماند
،از آن اوج پرواز
!!!همین یک پر


سلما

! می افتد

،کنار کوچه بنشسته است
ملول از ماندن و بودن
....نگاهش خیره می ماند
چه سنگین خیرگی بر این سر و صورت
!که هیچ تاب بارش را نیارد ، آن بیچاره نازک ِ گردن
می افتد
بر اندام نحیفش ، خسته می افتد

از این سرمای مرگ آور
،نرم و آرام می پیچد
در آن پاره جامه ای بر تن
نگاهش می پوید رد هر پارگی را
!گنگ و مبهم
،یادگار تیغ زخمی کهنه را ماند
در او هر چاک پیراهن

می افتد
بر این پاریده ها
،چه سان آرام
.....خفته می افتد

سلما

دو بیتی

وای از این سوز زمستان باغ سبزم خار و خس کرد
عشوه گلها ببرد، بر سر خاکم چنین بی یارو کس کرد
بدین سوز کشنده بر تن سرد و خشکیده ، عریانم
!به جور و کین چه سانش تازیان از پیش و پس کرد
سلما

دو بیتی

نقطه سیاه این پایانم ، فرصت آغاز دوباره نیست
دچاردرد سنگین سکوتم ،هوس آواز دوباره نیست
بر این تن ِ خسته بی جانم آخِر مسیحا نفسی کو ؟
! مرده بر خاک فتاده ام ، دم اعجاز دوباره نیست
سلما